بخوا و یاد بگیر
در پارک شهر ، زنی با یک مرد ، روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت : “پسری که لباس قرمز به تن دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است.” مرد در جواب گفت : “چه پسر زیبایی!” و در ادامه گفت : “او هم پسر من است.” و به کودکی اشاره کرد که داشت تاب بازی می کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : “تامی ، وقت رفتن است. “
اما تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید گفت : ” بابا ! فقط ? دقیقه دیگه ، باشه ؟ ”
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقایقی گذشت و پدر دوباره صدا زد : “تامی! دیر می شود ، برویم.” ولی تامی باز خواهش کرد : “بابا ! ? دقیقه ، این دفعه قول می دهم. ”
مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. در همین هنگام زن رو به مرد کرد و گفت : “شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟ ”
مرد جواب داد : “دو سال پیش در حادثه ی رانندگی پسر بزرگترم را از دست دادم . من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. تامی فکر می کند که ? دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آنست که من ? دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم.”
:: موضوعات مرتبط:
,
,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1